سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

خواب تعطیل ...

یواش یواش داره بوی ماه مدرسه میاد زمزمه های هم شاگردی سلام ... بعد مراسم دایی جون هنوز تا چند روز در خدمت مهمونا بودیم روزهای خوبی بود خیلی خاطره ها تکرار شد ... د.ر هم جمع شدنایی که شاید از حدود 16  سال پیش این اتفاق نیافتاده بود ... خیلی خوش گذشت ... با وجود اینکه اکثر بار پذیرایی با من بود - به خاطر وضعیت فیزیکی خاله مریم و خاله محبوبه - اما من واقعا انرژی داشتم ... مهمونا هم از مراسم راضی بودن خدارو شکر همه چی ایده ال برگزار شد ... مراسم خوبی بود ... خوشحالم و خدا رو شاکر بابت اتفاقات خوب ... بعد رفتن مهمونا ... یه مهمون سوپرایز کننده داشتم به طور خیلی اتفاقی میزبان یه توریست لهستانی شدم به اتفاق هم دوشنبه رفتیم خور من ...زهرا جون...
30 شهريور 1392

119

          119 امین ماهگرد زندگیت مبارکت باشه زهرای من ...
23 شهريور 1392

مراسم

همه چی خوب پیش رفت ... یه مراسم پربار و خوب ... خدای من سپاسگذارت هستم ... کلی له همه خوش گذشت ...آقایون که اومدن کلی پایین مجلس رو گرم کردن ... بعد هم شام و خونه دایی تا ساعت 2 بیرون آقایون کولاک کردن ... حیف که من بالا مشغول مهمونا بودم ): 2:5 بود که همه رفتن ... من و مامانی و خاله ها موندیم واسه ثبت کادوها خلاصه 4 صبح بود که رسیدیم خونه ... خدا رو شکر مراسم آبرو مندی بود واسه هر دو خانواده ...خوشحالم از اینکه خدا در همه حال پشت و پناهم هست ... دیشب هم آش پشت پای عروس و داماد و خونه دایی هدایت درست کردیم ... خیلی خوب بود و کلی هم اونجا بر و بچ سنگ تموم گذاشتن با حرکات موزون ... امیدوارم همیشه به شادی دور هم جمع بشیم ... آرزوی خوشبختی...
23 شهريور 1392

مهمونها ...

دیشب ساعت 10 مهمونا از کرمان رسیدن با قطار اومده بودن ... دایی من وخونواده شون ... با بابایی رفتیم راه آهن ... کلی وقتی بعد چند سال همدیگه رو دیدیم ...ذوق داشتیم ... البته ما بهمن 90 رفتیم کرمان و همه رو دیده بودیم ... اما اونا چند سال بود که طبس نیومده بودن ... حالا دیگه همه یه جورایی برف رو موهاشون نشسته بود و ... ورود به خونه مامانی همه هیجان زده از دیدن دایی ها بودن ... و حالا مراسم همون دایی مرتضی است که به قول دختر دایی " هممون ازش می ترسیدیم " و (: بچه ها کلی با هم بازی کردن ... کیان و پرتو ... آمیتیس ... پارسا و سما جون ... طوری که در عرض همون یکی دو ساعت کلی به هم اخت شدن و نمیتونستن از هم دل بکنن ... فعلا رفتن خونه مامانی ... ا...
20 شهريور 1392

این روزهای ما ...

سلام گل دخترای من ... چند روز آخر هفته یعنی از 8 ام تا 11 ام رفتیم سرچشمه پیش عمو جواد ... اون روز تولد علی جون بود و بعد همه رو دعوت کرد رفتیم رفسنجان دیدن سیرک و بعد هم شام بیرون ... روزهای خوبی بود کلی آقا جان با عمو واسمون تار و سه تار نواختن ...عصر روز دوشنبه 11 با غمو جان به طرف یزد حرکت کردیم و اونا یزذ موندن و ما اومدیم طبس ...ساعت 12 رسیدیم ... مشغول تدارکات مهمونای عروسی دایی هستیم ... دیشب کارتها رو نوشتیم و امروز یه مقدار پخش شد ...تا تعداد مهمونا مشخص بشه ... خونه شون تقریبا آماده شده ... امروز رفتم تا خط تلفن رو وصل کنن ... خلاصه که خواهر بزرگ بودن هم سخته ... ولی شیرین امیدوارم خوشبخت باشن آمینننننننننن امروز آموزشگاه ...
13 شهريور 1392
1